an exiting story
|
|
A
farm boy accidentally overturned his wagon load of corn in the road. The
farmer who lived nearby came to see what had happened. " hey boy " , he
called out, " forget your trouble for a moment and come on in and have
dinner with us. Then i will help you get the wagon up." " that is very nice of you", the boy answered , "But i don't think Pa would like me to do it."
"Oh, come on, son," the farmer insisted. "Well, okey," the boy finally
agreed. "But pa won't like it." After a hearty dinner , the boy thanked
his host. " I feel a lot better now , but i know pa is going to be
upset." " I don't think so," said the neighbor . " By the way, Where is your pa?"
" He is under the wagon."
پسر
روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن
نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای
بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام
را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.
کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.
بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.
بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.
همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟
" او زیر واگن است."
نظرات شما عزیزان:
|
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, |
|
|
|